دفترهای سفید

دیروز به روستای چوئبده  رفتم ۳۲ کیلومتر با آبادان فاصله دارد .

 برای تدریس داستان نویسی  در مرکز یادگیری محلی  شادروان

حبیب پور!

بین راه در حالی که اتو مبیل اداره بالا وپایین می شد ازخودم

پرسیدم ((چرا پذیرفتی؟))

به جای این همه اتلاف وقت ، می نشستی چند صفحه می خواندی

یا می نوشتی .مثلا چه کاری از پیش می بری ؟ این جماعت را به

داستان چه کار؟این ها که حتی فارسی را نمی توانندبه خوبی صحبت

کنند.مگر ماچه کردیم که...اصلابه توچه که شدی کاسه ی داغ تر از

آش .فرهنگ سازی ،ترویج ،جذب نیروی جوان وتازه ؟!

بهتر نبود هرکس علاقمنداست خودش راهش راپیداکند؟مگرکسی بود

به مابگوید عناصر داستان چیست یا برویدفلان کتاب رابخوانید و...

ناگهان اتومبیل ایستاد .راننده گفت:خانم اینجاست . بفرمایید.

دختری که روبه روی تابلوی مرکز ایستاده بود ،فریادکشید:

- خانم ...معلم ...استاد...داستان ...

ورفت به طرف کلاس ها.

 اصلاباورم نمی شد سی و پنج نفربا اطلاع رسانی ضعیف مرکز آنجا

جمع شده باشند وهمگی منتظر نشسته بودند بادفترهای سفید ومداد

وخودکار به دست .

از خیلی چیزها حرف زدیم .وقتی ازکلاس بیرون آمدم حس کردم چقدر

تجربه های تازه دارم .

اعتقادات وفرهنگ بومی شان ،سادگی ولحن صمیمی شان وخیلی

حرفها که فقط می شود درداستان نوشت .