راستی چه اتفاقی افتاده ؟شما می دانید؟
امشب دلتنگم .دلم برای خیلی ها تنگ شده !آنهایی که شاید هرروز
درکنارم وجوددارند ولی نمی بینمشان !!
دلم برای ماندانا صادقی تنگ شده او که هرروز کتابی تازه دردست
داشت وهرازگاهی شعری وداستانی برایمان می خواند.
حالا توی اتاقی که برسردرش نوشته (مسئول امورکتابخانه های
عمومی آبادان)نشسته ومنتظرحقوق ماهیانه است تااقساطش
رابپردازد وکورش کرم پور که هنوز باخواندن (مویه آبودانی هسم )
گریه ام می گیرد .دلم برای او هم تنگ شده دیگرصدای پنکه
انگلیسی اش را نمی شنوم فقط می دانم دست تنها هفته نامه
یادگاری راچاپ می کند ودنبال آگهی فروش مبلمان واندازه وقطع آن
خسته می شودوپیمان ماندگار (فیلمساز)که شایدازآبادان رفت
تاهمه این هارانبیند وبابک گشتی زاده درسال ۷۹ اولین کارگاه
داستان رادرآبادان برپاکردوچقدرخون دل خورد تاعادل حیاوی ومریم
دلباری و...بتوانند جشنواره بروند وازکتابخانه تخصصی داستان
استفاده کنندو..برای او هم دلتنگم که دیگرنیست .
فقط گاهی گوشه ی اتاق آموزش وپژوهش حوزه هنری می نشیند ومی گوید چهارشنبه ها خوش یمن نیست !
خودم؟!
انگارفراموشش کردم .
صبح تدریس وظهر بروداهوازبرای امتحانات پایان ترم
وبعدازظهردفترآفرینش های حوزه هنری وچقدردلش می خواست
مطلبی برای کافه داستان -آن بچه هایی که خیلی دوستشان داردکرم
رضا ونظام و...- بفرستدووبلاگ رشنوی ودولتشاه وآزادی ابدو...سری
بزند ویامجموعه داستانش را که ناشر برای بازبینی فرستاده ورق بزند!
دیگرپختن غذاوهمبازی شدن بادانیال وهمصحبتی باهمسرش بماند.
توی آیینه که بلندی زیرابرویش رامی بیندبه آراستگی وفرصت های
دخترهای جوان ودم بخت غبطه می خورد!
این نوشته دلتنگ رابدون بازنویسی ومستقیم برصفحه نوشتم
که ازشما بپرسم ((راستی چه اتفاقی افتاده ؟شمامی دانید؟))