داستان
حجله ي تاريك
- غلط كردم . پشيمانم. مراپاك كن وبه خويش واگردان!-
آخ نفسم بند آمد.به گمانم آب توي گوشم رفته ،مهم نيست .بايدتاپايين گردن سرم را توي آب مي كردم . دماغم مي سوزد.خداي جزيره كندتاشش بارديگردوام بياورم .
شيخ گفت : ((وقتي مي گويي بايدحرفهات برودتوي آب وحباب هاي آب بيايدبالاتانجاست جانت ازبين برودهمين طوركه مي گويي آب برودتوي حلق وبيني وگوش وچشم بعدبرودتوي شكم وريه هات وبرگردد بيرون .آن موقع انگارازرحم مادربيرون آمدي ازهمه ي معاصي پاك مي شوي ))
زن آقام مي گويد:آب معجزه مي كند.ملائك آب حرفهايت راهمه جاي شط پخش مي كنند.بعد آب مي رودتوي لوله كشي خانه هاوتمام اهالي جزيره مي خورند وآرام مي شوند.ديگرپشت سرت حرف نمي زنند ))
خداي جزيره كند آقام هم بخوردوساكت شود.حتما مي شود.بايدبه معجزه ملائك آب اعتقاد داشته باشم وگرنه اثرنمي كند.
- غلط كردم .پشيمانم .مراپاك كن وبه خويش واگردان!
گلويم مي سوزد.آب دماغم چسبيده كف دهانم .شوراست .موهايم شوره زده .ازبس آب خوردم وپس دادم شكم درد گرفتم .هرچه فكرمي كنم خيلي هم پشيمان نيستم .اصلا كاري نكردم كه ... خوب دست خودم نبوده ...پيش آمد.فقط مي خواهم حرف وحديث ها بخوابد.آقام توي خانه راهم بدهدوشوهر خوبي پيداكندومرا به خانه ي بخت بفرستد.براي مردم غذابپزم وسبزي وماهي مقوي به خوردش بدهم تاكمرش سفت شود وبچه درست كنيم .پسرهايي كه كمك دستش باشند ودختري هم مونس خودم .
وقتي تورسفيد انداختند روي صورتم خيال كردم همه چيز تمام شد.
مادرداماد گفت : ((دختره ي همه جايي ))
زن آقام اشكش سرازير شد ((موبراش مادري كردم ...جايي نفرستادمش كه...))
راست مي گفت .همه جانمي رفتم .فقط براي چيدن خرمابه نخل ها مي رفتم .نه اينكه خداي ناكرده ،زبانم لال كسي مجبورم كرده باشد.البته كه زن آقام بدش نمي امد بروم وخرما هاي چيده رازنبيل كنم تا آقام توي بازار سر پوشيده بفروشد.ولي براي دل خودم مي رفتم .
مي خواستم عباس راببينم .اسمش عجيب وغريب بود.يادنمي گرفتم .صداش مي كردم عباس.
شيخ به زن آقام گفته بودماعباس موحنايي نداريم .يقين پسرشاه پريان ديده عجب سعادتي دارد))
- غلط كردم . پشيمانم. مراپاك كن وبه خويش واگردان !
آه ...اه... دهانم سرد شده ... جان ازدست وپايم بريده ...
وقتي وارد حجله شدم همين طوردست وپايم سست شده بود.صداي
ضرب تيمپوقطع نمي شد.مردهاكمرهمديگرراگرفته بودندوشانه هايشان مي لرزيد.مردسياهي كه درني انبان مي دميدفريادكشيد((آي داماد زوددربيا... تابرگردي يك نفس مي زنم ))
وجمعيت گفت :((ماشاالله))
مادرداماد خنديد((همه ي اين دمبل وديمبل ها ازديروز تاحالا براي همين يك ساعت بود...))
ازپشت خانه هاي كوچك وبه هم چسبيده تورسفيدهمه چيزراتارمي ديدم. دامادكمرم راگرفت وبه طرف اتاق برد.
زنها گفتند:((لي لي لي لي لي ))وروي سرم نقل پاشيدند.شمع ها دوطرف آيينه روشن بودند.آيينه بالاي تشك سفيددونفره بود.انگارعباس بين شمع ها ايستاده بود.اتاق خالي شد.من بودم وداماد.
چهارخانه هاي سفيدازجلوي چشمم برداشته شد.دست داماد سرخوردروي صورتم.نگاش كردم .عباس نبود.موهاش سياه بودوچشمهاش ميشي .انگشتهاش پهن و كوتاه بود.قبلا هم زيادديده بودمش . هيچ شباهتي به عباس نداشت . فقط سرخوردن دستش روي گونه هام...
-غلط كردم . پشيمانم. مراپاك كن وبه خويش واگردان !
شيخ گفته بود: ((اين هاپسران شاه پريان هستندمالكان اين جزيره... بايد سهم شان راببرند))
عباس گفت: ((من دوست داشت توازمن.نبايد خشك خشك.فقط بوس))
نمي توانستم ((نه)) بگويم .بعدها كه بزرگترشدم اززن آقام ((نه))هاي زيادي يادگرفتم .وقتي آقام باچشم وابرو اشاره مي كرد به اتاق خواب درجوابش مي گفت : ((نه))چون شب قبل هم آقام براي خريدن سينه ريز طلاگفته بود((نه)).
وقتي داماد آمدتادكمه پيراهنم راباز كند خواستم بگويم نه ولي يادحرف آقام افتادم(( زن هيچ وقت به مردش نه نمي گويدمعصيت دارد.))
تازه تنم گرم شده بود.داماد عرق پيشاني اش راخشك كرد.چشمهاش مثل ملخ بيرون جسته بود.دراتاق رامحكم كوبيد. چندشاخه گلي كه خواهرش روي درچسبانده بود افتاد وپرپرشد. باهيكلش چهارچوب درراپركرد.گردن كشيد.دهانش رابازكرداماچيزي نگفت .دراتاق نيمه باز ماند .صداي كل وصلوات بلند شد.تندتندبه طرف مادرش رفت.سرش رانزديك گوشش برد.دستهاش بالا وپايين مي شد.صداي ني انبان قطع شد.
مادرش چنگ زدبه گونه((ووي روم سياه...پسرموعرضه داره دامادبشه ولي وقتي اودخترنيست چي كاركنه؟))
پاكت شيريني ازدست پدردامادافتاد.وزيرانش دوطرف اوراگرفتندوپچ پچ كردند.داماددستشان راپس زد((ولم كنيد... همه كاري كردم... مي خاين به موياد بديد؟ مگه اولين بارم بود؟
موبلدم ... ولي اي دخترنيست))
ريسه هاي آويزان درحياط خاموش شدند.مادردامادبه حجله آمدوروي تشك سفيدنشست.خودم راتوي آيينه مي ديدم .موهام شلخته بود.لب هام سفيدوماتيك پخش شده بودروي چانه و دماغم . گردنم كبودبود.شمع هاهنوزروشن بودند.مادردامادفوتشان كرد.خيره نگاهم كرد((دختري كه مادربالاي سرش نباشدازاين بهترنمي شود...خدارحمتش كند خوب شدكه نيست...))
كاغذهاي سبزآويزان راتارمي ديدم .
- غلط كردم . پشيمانم. مراپاك كن وبه خويش واگردان !
زنبيل ازدستم افتاد.نخلهاي سبزراتارديدم .عباس دستم راگرفت .دستش سرخوردروي
گونه هام .انگشت هاش كشيده وسفيدبود.چشمهاي سبزش
راانداخت توي چشمهام .نفس هاش گرم بود .دردداشتم.كمكم كردتاآرام شدم. كلماتي
رابريده بريده مي گفت.زبان ماراخوب نمي دانست .((آشگتم ...حالي شدي چي گفت؟نفهميدچي كرد))
زن آقام مي گفت : ((روي هرزخمي دواي قرمزبريزي وپارچه تميزبگذاري ومحكم گره اش بدهي زود خوب مي شود.جاي زخم خوب مي شودولي جاي حرف خوب نمي شود))
عباس رفت طرف لنج كوچكي كه بين نخل ها پنهانش كرده بودند.هيچ كس جايش رانمي دانست .بعضي ازاهالي مي گفتند اينها دزدنفت هستندشيخ هم با آنها شريك شده...
من كاري به اين حرفها نداشتم به عباس انس گرفته بودم ولي ديگرنديدمش.ناگهان لنج وپسران شاه پريان ازجزيره غيب شدند.
- غلط كردم . پشيمانم. مراپاك كن وبه خويش واگردان !
به آب خوردن وپس دادن عادت كردم .گمان نمي كردم اينطوربرايم آسان شود.آب زلال وشفاف است طوري كه دلم مي خواهدخودم راميان موج ريزش رهاكنم تاهرجابخوادببرم .
زن آقام شانه ام راتكان داد((بلندشوبرويم توپاكي...هركسي سعادت ندارد تصرف پسرشاه پريان شود...اينها حسودي مي كنند)) تشك راتاكردم .هواگرگ وميش بود.چادرسياه سركردم.چشمم اقتادبه كمدجهزيه ام وجعبه هاي چيده شده ي بالايش.ظرفهايي كه نتوانستم حتي يكبارسزسفره ام بگذارم.
زن آقام دستم را كشيد.قابلمه هاي بزرگ هنوزروي اجاق هاي خاموش بودند.وشيريني هاكف حياط له شده .
نمي خواستم بروم .سرم رابرگرداندم .دامادراديدم روي چهارچوب اتاق حجله نشسته، دست زيرچانه زده ونگاهم مي كرد.انگارمي خواست صدايم كند.مادرش باعجله جلويش ايستاد.پيراهنش راپهن گرفت جوري كه مرانبيندوگفت: ((اي همه خرج كه كرديم به جهنم ...فرداببريدش دكترشايدحامله هم باشد))
اين هفتمين باراست .بايد دوام بياورم . خداي جزيره كند آب شط همه چيز رادرست كند .دلم نمي خواهدازاينجابروم .كاش مي شدمثل ماهي توي
شط زندگي كنم. مي خواهم خودم رابه آب بسپارم .به موج .به چاله هايش .
آه...آآآخ خ خ ...
- مراباخودببروبازنگردان...
پايان