بادکنک یادگاری

برای دلتنگی های دانیال

هو...

همه رفته اند.من مانده  ام وخانه  ی به این بزرگی ویک بادکنک یادگاری .بادکنک های دیگرترکیده اند.کاغذهای رنگی توی دلشان پخش شده روی زمین .کاغذ های کوچک  سفید،قرمز،آبی ،سبزو..

مهتاب دخترهمسایه مان گفته بود:((بادکنک ها27 تابودند.آن ها رابه صورت زوج آویزان کردم .این یکی تنها ماند.علی آقاآن راپرکردوگذاشت کنار.تاکید کردبهعدازمراسم بدهم به شماتابرای یادگاری نگه دارید))

صدایش می لرزید.همین که حرفش تمام شد،پاتندکردورفت.

علی عادت داشت ازهرچیزی یییادگاری بردارد .کمدش ارشیوی ازوسایل مختلف بودکه هرکدام خاطره ای راتداعی می کرد.ولی من معمولا  آشغال وخرت وپرت های اضافه نگه نمیدارم. مگرارزش ریالی داشته باشد یا بدانم روزی بکارآید.

تا میتوانستم از وسایل اضافه علی هم میریختم بیرون. هرچند وقتی دنبالش میگشت وپداش نمیکرد کلی غر میزد وقتی کوچک بود دائم بهانه ی بادکنک میگرفت.منهو کاندوم های که ازدرمانگاه شبکه بهداشت میگرفتم با د میکردم و میدادم دستش. حرسم میگرفت پول بدهم جای چیزی که فقط چند دقیقه بیشتر عمرنمی کند و به راحتی میترکد و پولمان میشد باد هوا.

اگر میدانستم بعد از تمام آن ساتهای جان کندن و پس انداز کردن اینطوری تنها میشوم همه باد کنکهای سوپری محله را میخریدم و برایشان بچه میزاییدم

سر بادکنک رادر دهانم میگذارم . تکه کاغذهای داخلش خش خش میکنند . نفس هایم را میدهم توی شکمش . خودم هم نمیدانم چرا دارم باد کنک باد میکنم ؟ خنده ام میگیرد . سر بادکنک از دهانم می افتد . قسمتی از بادش سوت زنان خارج میشود. صداپش مثل  دختران تو جوانیست که امشب وسط تالار میرقصیدندمادرهایشان انگار فقط دختر خودشان را میدیدند خوشحال خوشحال و ذوق زده کل میزدند. دخترها هم در جواب سوت میکشیدند. هرکس شادی میکرد فقط به خاطر خودش بود.

بادکنک را توی دهانم میگذارم و فوت میکنم.

صدای ممتد خنده کودکانه پیچید. هیچ کس توجه نکرد. همه مشغول شادی بودند. رفتم طرف گوشی مبایلم جواب دادم. علی گفت بعداز تالار می آییم خانه شما بعد میرویم خانه خودمان.

بغض گلویم را گرفته سر بادکنک از دهانم سر میخرد قسمتی از بادش جیغ زنان و ناله کنان خارج

میشود. اشکهایم را پاک میکنم سر بادکنک را میگیرم تا بغیه ی باد نرود دوباره فوت کنم.

علی از خانه مستقیم آمد طرف من. افتاد روی دستم لبهایش لغزید روی پوست دستهام. این اواخر هروقت میخاستم ببوسمش میگفت ریشهایم را نزده ام زبر است اذیت میشوی....))

زنش خم شد تا حرکت او را تکرار کند دستم را کشیدم و صورتش را بوسیدم بیزار از زنها که تمام زندگیشان تقلید و تکرار است. بوی عطر تند و کرم پودرش آزارم میداد.

علی وقتی در بغلم میخوابید تا برایش شعر بخوانم می پرسید ( چرا بوی پوست تو با خانم معلم

فرق دارد .

چند با ر وقت ء زنگ خانه صورتش را بوسیدم بو خوبی میداد مثل عطر))

گفتم ((کرم من وازلین است برای خشکی پوست اما کرم خانم معلم تو فرق دارد))

بعدها که بزرگتر شد یک بار گفته بود ((زنها بوی خوش و عجیبی دارند اما بوی تو با همه فرق میکند ))

خودم را بو میکشم. خنده ام میگیرد باد کنک سوت میکشد. سریع گردنش را میگیریم.

علی دنباله ی لباس عروس را از پشت گرفت دستش را دور کمر زنش حلقه زد مادر عروس کل کشید شرمنده شدم وظیفه من بود بغضم را میان صدای گلویم خوردم و کل کشیدم.شب عروسی ام مادرخدابیامرزم حتی لباس مجلسی تن نکرد.آرام نشسته بودگوشه ای.می گفت: ((اگراین طورنکنم مردم حرف می زنندکه ازخدامی خواست دخترش شوهرکند...ازدستش سیربودند...مادرعروس بایدناراحت باشدچون دخترمی دهد...شادی برای مادرداماداست که  دخترمی برد))

من که می دانستم مادرم ازهمه خوشحال تربودچون همیشه می ترسیدروی دستش بمانیم .بااین که بدقیافه هم نبودیم.

خواستم قیافه بگیرم جلوی مادرزنش وگفتم :((علی جان خودت خواستی هدیه ات راتوی تالاراعلام

نکنم من هم هیچی نگفتم ...گذاشتم توی جیب کت مشکی ات ...هزینه ی خریدخانه ...این خانه استیجاری راتحویل بده ...ترسیدم خانه ای بخرم که پسندتان نباشد...غافلگیرشدی؟؟))

چشم های مادرزنش گشادشد.زنش طوری خندید که دندان آخرش پیداشد.

اماعلی خونسردوبی اعتنا سرش را تکان داد: ((ممنون... صبح دیدمش ))

همیشه ناسپاس بودآن موقع هم که دوشیفت اداره می ماندم همیشه ازتنها بودن درخانه شکایت

می کرد.هیچ وقت درک نکردکه همه ی این ها برای خودش بوده ...

می خواستم نداشتن پدرش را حس نکند... می خواستم آینده اش تامین باشد... مستاجری

 نکشد...  بچه ها که این چیزها را نمی فهمند... تمام پس اندازآن روزهای سخت همین بود.

بادکنک پرپر می کند. انگار گردنش سوراخ بوده وکمی ازهواراخارج کرده .ازپایین گردن باد می کنم .

علی وزنش اززیر قآن ردشدند.عروس دست علی را کشید وبه طرف ماشین برد.کاسه آب راریختم

 پشت پایشان . توی سینی چنگ زدم ونقل پاشیدم روی سرشان .

علی ازپنجره ماشین سرش رابیرون آوردوگفت : ((مواظب بادکنکی که گذاشتم باش...

بگذاریادگاری بماند...یادگار کودکی وتنهایی و...))

دستش رادرهواچرخاند.زنش هم ازپنجره کناری دستش را بیرون آوردودرهواتکان داد.

ماشین حرکت کرد.بادکنک های آویزان وچرخان به طرف ما می آمدند اماپایشان به ماشین

 چسبیده بودوبا آن می رفت . ماشین به سرعت دورشد.حتی رنگ روشن بادکنک ها هم

درتاریکی شب محوشدند.

(( مبارک باشند...ان شاا... به پای هم پیرشوند...)) مهمان ها می گفتند ومی رفتند.

درتمام این سال ها هیچ کس نگفت (( تو به پای چه کسی پیر می شوی ؟ ))

همه می گفتند : ((مادر همین است ... باید از همه چیز خودش بگذرد وبچه رابزرگ کند...اگر مرد

بود نمی توانست بی زن سر کند... ولی زن می تواند... علی مردش می شود !))

ازاین تنهایی عجیب می ترسم .بغضم می ترکد.بادکنک جیغ می کشد.لاغر می شو د.گلویش رابا

سر انگشت می گیرم واشک می ریزم .خبری ازخش خش کاغذهای علی یا کاست موسیقی نیست .حتی دردوران دانشجویی هم پیش نیامد شبی بیرون از خانه بماند.فقط چند روزآموزش

سربازی درخانه نبود،بعدهم تک فرزندی معاف شد. آن شب ها می رفتم خانه ی مادر خدابیامرزم .

کمتر نبودش را حس می کردم ولی حالا ....

وقتی صدایش می کردم ((نفسم )) می گفت : (( نفس تو پول است ... همه ش کار می کنی تا

پول در بیاوری فکرتنهایی من نیستی !))

بعدها که بزرگتر شد بهانه می کرد((جلوی هم کلاسی هام این طور صدام نکن ...

خجالت می کشم ))

حتی نمی گذاشت صورتش راببوسم .جمعه ها که برایش قورمه سبزی می پختم می گفت :

 (( کاش هرروز خانه بودی تا ازاین غذاهابپزی ))

حالا آن زن بدقیافه علی راهرشب در آغوش می گیردومی بوسد. برایش قورمه سبزی می پزد

 وحسابی جمع وجورش می کند.

سربادکنک رابین لب هام می گذارم ویک نفس باد می کنم .

علی وزنش درقاب روبه رو دست انداخته اند  گردن هم .خوب که نگاه می کنم خیلی هم زشت نیست .آرایش که می کند بهترمی شود.خداراشکر،پسرم لذت ببردودوستش داشته باشد ،

بس است.

پدرعلی درقاب دیگری لبخندمی زند.کاش بعدازاوفکری به حال خودم می کردم...جوان بودم وآن همه

خواستگار...شایدتاحالاچندتابچه داشتم که مشغول بزرگ کردنشان می شدم وپدرشان خرج خانه

رامی دادتامجبورنباشم همیشه تنهایشان بگذارم .

ازنگاه پدرعلی درقاب  خجالت می کشم .سرم راپایین می اندازم ومحکم ترتوی شکم بادکنک فوت

 می کنم .ناگهان صدای عجیبی می آید.نه شبیه سوت است ونه جیغ یا ناله!

سربادکنک ازدهانم دررفته است .تکه های کاغذپخش شده وتن بادکنک تکه تکه .

کاغذهادراز وباریک هستند.یک شکل ویک رنگ .نزدیک می شوم .یکی راازروی کاناپه برمی دارم .

شکل استوانه ای کوچک شده راباز می کنم .چک پول است . همه راجمع می کنم ازروی چراغ خواب

،سینی آب وقرآن ، کتابخانه ،سطل آشغال  ،گلدان و...

روی همه ی چک پول ها نوشته بود((پسروعروس عزیزم پیوندتان مبارک))

صدای ممتد خنده ی کودکانه توی خانه می پیچید.اطرافم رامی گردم.پیدایش می کنم .

شماره علی روی صفحه است. کلیدپاسخ رافشارمی دهم .

-  الو... مامان ...خوبی؟ تنها بودی نگرانت شدم ...الووو